۰۶
مرداد ۹۸
+چند ساله برای دیدن فیلم هایی که تو خونه و تو صفحه کوچیک کامپیوتر به دلیل عظمتشون جا نمیشن میرم سینما...من با محمد رسول الله از شکوه فیلم شکه شدم....با به وقت شام ترسیدم...با تنگه ابوقریب لذت بردم...اما با دیدن این فیلم احساسات بهم هجوم اوردن،همه به جز گریه...برخلاف تصور خودم و همه گریه نکردم...فقط بغض کردم... وتا آخر فیلم بغضم نشکست...ولی هم شکه شدم...هم ترسیدم..هم لذت بردم...و بیشتر از همه دلم سوخت.
+ دلم سوخت برای دایی نورالدین و تلاشش برای دفاع از فائزه...برای غمناز خانم و غم تو چشماش...برای عصمت خانم و آقا موسی که چه دردی رو میکشن...برای سعید که تو بغل یه مشت حیوون دست به دست میشد و نمیتونست آغوش مادرش رو به یاد بیاره...برای فائزه که چقدر دلبرانه خودشو آرایش میکرد تا برای شوهرش زیبا به نظر برسه...حتی برای عبدالحمید هم دلم سوخت ...برای جهالتش و سادگیش...وچقدر راحت عشقشو کشت!!و بیشتر از همه دلم برای شهاب سوخت که تا لحظه آخر زندگیش فک میکرد همش فیلمه!
+مهشاد نوشت:جناب شکیبا من دیگه با چه رویی برم لیسانسه ها رو ببینم؟؟اخرین حرکت اکشنی که از تو انتظار میرفت همون تفنگ درست کردن با انگشتات و شلیک به ایینه بود!!دیگه تو رو چه به کلاشینکف و مسلسل و کلت؟:)
+مهشاد نوشت:من هنوز حرف اون تک تیرانداز ایرانی رو نمیتونم درک کنم...به نظرم تو همون پیتزا فروشی میتونست دخل ریگی رو بیاره...(خب مغزش بپاچه رو صورت بچه.. چه ایرادی داره؟یه ملت راحت میشدن همون موقع.)
+مهشاد نوشت:فیلم قشنگیه...ببینیدش:) عبدالحمید،فائزه رو سر نمی بره... با تفنگ میکشتش... کاش اینو به من یکی میگفت که تاآخر فیلم استرس نگیرم.:)
+مهشاد نوشت:ساعت یکه شبه... همه ملت رفتن...من و سین نشستیم داریم تیزرشو میبینیم.. به زور بلندمون کردن!
۹۸/۰۵/۰۶