*ازکودکی خاطره زیادی ندارم فقط درجریانم که وقتی به دنیا امدم..خواهرهایم به دنبال نامهای زیبا برایم میگشتند و سارا را انتخاب کردند..اما به گفته پدرجان وقتی برای شناسنامه من به ثبت احوال میرود جرقه ای در ذهنش ایجاد میشود نام این بچه را همنام مادربزرگ مرحومش که 5 سال پیش فوت کرده بگذارند-_-.و اینگونه شد نام مرا یک اسم بیمعنی عربی فوق قدیمی نهادند..اری!نام من مهشاد نیست!
*همچنین در جریانم زمانیکه تازه راه رفتن را اموخته بودم و دست بر دیوار سفید حرکت میکردم..به اشپزخانه رفتم وکف جفت دست های خود را به خیال دیوار سفید به ابگرمکن داااااغ چسباندم!!!چنین مونگلی بودم:)
*ایضا در جریانم خواهر مهربانم برای سرگرم کردن من،مرا بیرون میبرد و روی سکوی جلوی خانه مان که ارتفاعش اندازه میز کامپیوتر است مینشاند (درحالیکه تازه میتوانستم بنشینم) و به خیال خودش،من خوش خوشانم است..کفشم میفتد و خم میشود کفش را بردارد،سر که بلند میکند میبیند من نیستم!!اری!من با پشت به انسوی سکو که باغچه ای پر دارو درخت بود و دقیقا روی تک شاخه گل رز خاردار در ان حوالی افتاده بودم
*و باز هم در جریانم مرا برای رفع دلتنگی دختر خاله ام به خانه خاله ام میبرند و من و دختر خاله ام مدتی در انجا باهم تنها میمانیم ولی گریه من قطع نمیشود..مادرم و خاله ام که برمیگردند هرکاری میکنند ساکت نمیشوم لباس هایم را درمیاورند و متوجه مورچه سیاه گنده بکی در نافم میشوند..کاشف به عمل میاید خانه خاله ام مورچه داره!!!من تا7و8 سالگی و گاها10و11 سالگی برای انتقام از ان مورچه، خانه را بر سر هم نوعانش خراب میکردم و از کرده خود پشیمانم البته بعد از دیدن مورچه کش:)